معرفی وبلاگ
من دلم می خواد خاطراتم و مطالب جالب را اینجا ثبت کنم امیدوارم با نظر شما دوستان بتونم وبلاگ خوبی داشته باشم
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 58845
تعداد نوشته ها : 54
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب


آدو دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا كردند و يكي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محكمي زد.

دوشنبه بیست و هفتم 8 1392 17:32

يك روز بابي كوچولو به

مامانش گفت،

من واسه تولدم دوچرخه مي خوام. بابي پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي كرد.
مامانش بهش گفت: آيا حقته كه اين دوچرخه رو برات بگيريم واسه تولدت؟
بابي گفت: آره.

مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر كاراي خوبي كه انجام دادي بهت يه دوچرخه بده.

نامه شماره يك
سلام خداي عزيز
اسم من بابي هست. من يك پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام كه يه دوچرخه بهم بدي.
دوستدار تو
بابي

بابي كمي فكر كرد و ديد كه اين نامه چون دروغه، كارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمياد. براي همين نامه رو پاره كرد.

نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي كردم كه پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده.
بابي

اما بابي يه كمي فكر كرد و ديد كه اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پاره اش كرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته كه من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم كه بچه خوبي باشم.
بابي

بابي كمي فكر كرد و با خودش گفت كه شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پاره اش كرد.

تو فكر فرو رفت. رفت به مامانش گفت كه مي خوام برم كليسا.

مامانش ديد كه كلكش كار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.بابي رفت كليسا.

يه كمي نشست وقتي ديد هيچ كسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مريم مقدس رو دزديد و از كليسا فرار كرد.
بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پيش منه! اگه مي خواهيش واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده.
بابي

 

دوشنبه بیست و هفتم 8 1392 16:24
يکشنبه نوزدهم 8 1392 16:24
چهارشنبه پانزدهم 8 1392 16:19

مردي به نام استيو، براي انجام مصاحبه حضوري شغلي كه صدها متقاضي داشت به شركتي رفت. مدير شركت، به جاى آن كه سين جيم كند، يك ورقه كاغذ گذاشت جلوي استيو و از او خواست براي استخدام، تنها به يك سوال پاسخ بدهد.

سوال اين بود: شما در يك شب بسيار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى مي كنيد، ناگهان متوجه مي شويد كه سه نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا مي كنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه كمك هستند.

يكى از آن ها پير زن بيمارى است كه اگر هر چه زودتر كمكى به او نشود ممكن است همان جا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومين نفر، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست كه حتى يك بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آينده شماست كه حالا با او در دوران نامزدي به سر مي بريد؛ اما خودروي شما فقط يك جاى خالى دارد، شما از ميان اين 3 نفر كدام يك را سوار مى كنيد؟ پيرزن بيمار؟ دوست قديمى؟ يا نامزدتان را؟

جوابى كه استيو نوشت باعث شد از ميان صدها متقاضى، به استخدام شركت در آيد. پاسخ اين بود: من سوئيچ ماشينم را مي دهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند، و با نامزدم در ايستگاه اتوبوس مي مانم تا شايد اتوبوس از راه برسد.

چهارشنبه پانزدهم 8 1392 16:8

در زمان هاي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند خودش را در جايي مخفي كرد. 
بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد، حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط برنمي داشت .

نزديك غروب، يك  روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. 
بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. 
 ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد.
پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

جمعه دهم 8 1392 17:7
  • كودكي از خدا پرسيد: خوشبختي را كجا ميتوان يافت؟ 

    خدا گفت: آن را در خواسته هايت جستجو كن و از من بخواه تا به تو بدهم ...

    با خود فكر كرد و فكر كرد، گفت: اگر خانه اي بزرگ داشتم بي گمان خوشبخت بودم، خداوند به او داد گفت: اگر پول فراوان داشتم يقينا خوشبخت ترين مردم بودم، خداوند به او داد، اگر ... اگر ... و اگر ... 

    اينك همه چيز داشت اما هنوز خوشبخت نبود، از خدا پرسيد: حالا همه چيز دارم اما باز هم خوشبختي را نيافتم.

    خداوند گفت: باز هم بخواه، گفت: چه بخواهم؟ هرآنچه را كه هست دارم! 

    گفت: بخواه كه دوست بداري، بخواه كه ديگران را كمك كني، بخواه كه هر چه را داري با مردم قسمت كني. 

    و او دوست داشت و كمك كرد و در كمال تعجب ديد لبخندي را كه بر لبها مي نشيند، و نگاه هاي سرشار از سپاس به او لذت مي بخشد.

    رو به آسمان كرد و گفت: خدايا خوشبختي اينجاست، در نگاه و لبخند ديگران ...
چهارشنبه هشتم 8 1392 14:47

هر كس در انجام كاري بيشتر از ذي نفع و ذي صلاح دخالت و پافشاري كند، مي گويند: فلاني كاسه داغتر از آش است .

قبلا دراينگونه موارداصطلاح دايه مهربانتراز مادر به كار برده مي شد ولي درعصر قاجاريه واقعه تاريخي جالبي عنوان اين مقاله را مرادف اصطلاح مزبور قرار داده است كه به شرح ذيل است:

درزمان سلطنت ناصرالدين شاه قاجار همه ساله يكروز از فصل بهاردر سرخه حصار تهران برنامه آشپزان با حضور شاه وخاندان سلطنت واعيان و اشراف كشور با تشريفات خاص وبرنامه مفصلي كه در مقالات آش شله قلمكار وسبزي پاك كردن اجرا مي شده است كه تمام امرا و صدورمملكت درپختن اين آش كذايي كار و وظيفه اي بر عهده داشته اند .

يكي سبزي پاك مي كرد ، ديگري خس و خاشاك نخود و لوبيا را مي گرفت يكي ديگر بادنجان پوست ميكند ، يكي هم هيزم زيرديگ مي گذاشت.

خلاصه تمام اعاظم كشور از زن ومرد به كاري اشتغال داشته اند و در پيشگاه سلطان خودرا به نحوي خادم وخدمتگزار جلوه مي داده اند !

يكي ازمواد اساسي برنامه آشپزان اين بود كه چون آش شله قلمكاركاملا طبخ و آماده مي شد آن را در قدح هاي چيني بزرگ و كوچك مي ريختند و به فراخور مقام و منزلت بين وزرا و امرا و رجال وهمسران شاه كه افتخار حضور داشته اند تقسيم مي كرده اند .

آن گاه سفره عريض و طويلي گسترده مي شد . هركس به جاي خود كه قبلا معين شده بود مي نشست و از ظرف مخصوصش با تظاهر به كمال ميل و اشتها تناول مي كرد .

سرانجام هريك از مدعوين موظف بود قدح چيني را پس ازخوردن آش پر از سكه طلا و اشرفي كند و به حضور قبله عالم تقديم دارد ! به قول آقاي دكتر احسان طباطبائي صاحب كتاب چنته درويش كه در رابطه با اين آش مورد بحث مي نويسد :

"... دراينجا بر خلاف مثل معروف ، كه هركس به قدر پولش بايد آش بخورد اتفاقا هيچكس صد يك بلكه هزاريك پول تقديمي آش نمي خورد و اين پول را فقط براي افتخارتقرب به حضور ملوكانه تقديم مي نمودند و گاهي هم ناصرالدين شاه بر سر حال بود و به كسي خيلي لطف و مرحمت داشت واز او احوالپرسي مي نمود ..."

خلاصه "... رسم چنين بود كه آن شخص پس از خوردن آش ، كاسه خودرا پر از اشرفي كرده نزد شاه بفرستد ."

" با آنكه طبع بلند پرواز بشر زيادت طلب است و به هر جاه و مقامي باشد آرمان جلال و جبروت بيشتري دارد اما در اين روز با آنكه مقام شامخي داشتند آرزو ميكردند پست ترين مقام را داشته باشند وچون كاسه هر كس بزرگتر بود در اين معامله زيادتر پول داغتر مي شد مي گفتند : كاسه از آش داغتر است

چهارشنبه هشتم 8 1392 11:45

 دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا كردند و يكي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محكمي زد.

آن يكي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن كه چيزي بگويد روي شن هاي كنار رودخانه نوشت: «امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.»

سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عميق رودخانه رسيدند. آن دوستي كه سيلي خورده بود پايش لغزيد و نزديك بود با جريان آب به سمت پرتگاهي خطرناك برود كه دوستش او را نجات داد.

وقتي نفسش بالا آمد سنگ تيزي برداشت و به زحمت روي صخره اي نوشت: «امروز بهترين دوستم،جانم را نجات داد.»

دوستش با تعجب پرسيد: «چرا آن دفعه روي شن ها نوشتي و اين بار روي صخره؟» ديگري لبخند زد و گفت: «وقتي بدي مي بينيم بايد روي شن ها بنويسيم تا به راحتي با جريان آب شسته شود و وقتي محبتي در حق ما مي شود بايد روي سنگ سختي حك كنيم تا براي هميشه بماند.»

سه شنبه هفتم 8 1392 11:34

پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي كند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشكل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش كلافه شدند.

 

پسر گفت: ” بايد فكري براي پدربزرگ كرد.به قدر كافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل كرده ام.‌” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز كوچكي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي كه ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا كه پيرمرد يكي دو ظرف راشكسته بود حالا در كاسه اي چوبي به او غذا ميدادند. 
گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان كه در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشك است.اما تنها چيزي كه اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذكرهاي تند و گزنده اي بود كه موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.
اما كودك چهارساله اشان در سكوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يك شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تكه هاي چوبي ديد كه روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟‌” پسرك هم با ملايمت جواب داد : ” يك كاسه چوبي كوچك ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به كارش ادامه داد.
اين سخن كودك آن چنان پدر و مادرش را تكان داد كه زبانشان بند آمد و سپس اشك از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.
قدرت درك كودكان فوق العاده است .چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده ، گوشهايشان در حال شنيدن . ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است.اگر ببينند كه ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارك ميبينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.

سه شنبه هفتم 8 1392 10:11
X