معرفی وبلاگ
من دلم می خواد خاطراتم و مطالب جالب را اینجا ثبت کنم امیدوارم با نظر شما دوستان بتونم وبلاگ خوبی داشته باشم
صفحه ها
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 59019
تعداد نوشته ها : 54
تعداد نظرات : 3
Rss
طراح قالب

پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي كند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشكل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش كلافه شدند.

 

پسر گفت: ” بايد فكري براي پدربزرگ كرد.به قدر كافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل كرده ام.‌” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز كوچكي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي كه ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا كه پيرمرد يكي دو ظرف راشكسته بود حالا در كاسه اي چوبي به او غذا ميدادند. 
گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان كه در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشك است.اما تنها چيزي كه اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذكرهاي تند و گزنده اي بود كه موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.
اما كودك چهارساله اشان در سكوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يك شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تكه هاي چوبي ديد كه روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟‌” پسرك هم با ملايمت جواب داد : ” يك كاسه چوبي كوچك ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به كارش ادامه داد.
اين سخن كودك آن چنان پدر و مادرش را تكان داد كه زبانشان بند آمد و سپس اشك از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.
قدرت درك كودكان فوق العاده است .چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده ، گوشهايشان در حال شنيدن . ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است.اگر ببينند كه ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارك ميبينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.

سه شنبه هفتم 8 1392 10:11

مردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي كند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.

 

اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشكل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش كلافه شدند…


پسر گفت: ” بايد فكري براي پدربزرگ كرد.به قدر كافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل كرده ام.‌” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز كوچكي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي كه ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا كه پيرمرد يكي دو ظرف را شكسته بود حالا در كاسه اي چوبي به او غذا ميدادند.

 

گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان كه در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشك است.اما تنها چيزي كه اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذكرهاي تند و گزنده اي بود كه موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.

 

اما كودك چهارساله اشان در سكوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يك شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تكه هاي چوبي ديد كه روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟‌” پسرك هم با ملايمت جواب داد : ” يك كاسه چوبي كوچك ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به كارش ادامه داد.

 

اين سخن كودك آن چنان پدر و مادرش را تكان داد كه زبانشان بند آمد و سپس اشك از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.

دوشنبه ششم 8 1392 14:59

وزي حكيمي در ميان كشتزارها قدم مي‌زد كه با مرد جوان غمگيني روبه‌رو شد. حكيم گفت: «حيف است در چنين روز زيبايي غمگين باشي.» مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حيف است!؟ من كه متوجه منظورتان نمي‌شوم!» گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي‌ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد، دريافت نمي‌كرد. حكيم با شور و شعف اطراف را مي‌نگريست و به گردش خود ادامه مي‌داد و درحالي‌كه به سوي بركه مي‌رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.

به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگ‌هاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچههٔ پرندگان از لابه لاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي مي‌نواخت. حكيم در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي‌كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند.
سپس رو به جوان كرد و گفت : «خواهش مي‌كنم يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بينداز.» مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب كرد. حكيم گفت: «بگو چه مي‌بيني؟» مرد جوان گفت : «من آب موج‌دار را مي‌بينم.» حكيم پرسيد: «اين امواج از كجا آمده‌اند؟» جوان گفت: «از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.» حكيم گفت: «پس خواهش مي‌كنم دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.» مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگ‌تري به وجود آيد. گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور حكيم نمي‌شد.

حكيم پرسيد: «آيا توانستي حلقه هاي موج را متوقف كني؟» جوان گفت: «نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگ تري توليد كردم.» حكيم پرسيد : «اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي‌كردي چه!؟».

حكيم گفت: «از اين پس در زندگي‌ات مواظب سنگريزه‌هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آن‌ها در درياي وجودت مانع آن‌ها شوي. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژي‌ات را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي.».

دوشنبه ششم 8 1392 14:10

وزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دست فروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه ۱۰ سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد. تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد. دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا، فقط يك ليوان آب درخواست كرد…

دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي. مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»

سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.

دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.

سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.

آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.

زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:

«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»

شنبه چهارم 8 1392 11:29
X